خانه متروک ( خودم این داستان رو نوشتم )

نظر شما راجع به وبلاگ چیست ؟

آمار مطالب

کل مطالب : 79
کل نظرات : 87

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 11
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 664
بازدید سال : 1283
بازدید کلی : 81449

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کلبه ی زیباو آدرس s.love.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 664
بازدید کل : 81449
تعداد مطالب : 79
تعداد نظرات : 87
تعداد آنلاین : 1



****
 ****


 ****
++++++

کد هدایت به بالا

---
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : مینا
تاریخ : جمعه 5 ارديبهشت 1393
نظرات

 

فصل اول
        امیر همین طور که داشت سنگ ها را با پا های بلندش می پراند غرولند کنان گفت : حوسله ام سر رفته . آخر این هم شد سرگرمی ؟ چرا هیچ کس یک تکونی نمی خوره ؟ وبعد سرش را باحالتی عصبی تکان داد و با این کار باعث شد مو های سیاه پرکلاغی اش از روی پیشانی اش کنار برود .
        پوریا سرش را پایین انداخت و گفت : مثلا چی کار؟ توی این محله هیچ سرگرمی پیدا نمی شه .
نیما گفت : بریم فوتبال بازی کنیم
 کیانوش گفت : آخه خنگول جان چهار نفری ؟
_: شاید چند نفر دیگه رو هم اونجا دیدیم . بهتر از بیکار بودن که هست .
    دوستی این چهار نفر از کودکیشان سر چشمه می گیرد . آن ها از کودکی در همسایگی همدیگر زندگی می کردند و هراز چند گاهی عصر ها بیرون از خانه ، در کنار هم گشتی می زدند .سن آن ها حدودا به بیست سال می رسید . در نزدیکی آپارتمانشان پارک بزرگی بود که یک زمین فوتبال کوچک داشت و عمارت متروکی وجود داشت که سال ها بود کسی به آن سر نمی زد . پدر و مادر آن ها با هم همکار بودند و رفت و آمد داشتند. آن ها در شهرستان سر کوه حوالی تهران زندگی می کردند .
     پوریا از جایش بلند شد وابرو های پرپشت بورش را بالا داد و صورتش را در حالتی قرار داد که چشم های آبی اش زیر نور آفتاب برق می زدند و به خانه متروکی که در نزدیکی خانه شان بود اشاره کرد و گفت : می توانیم یه سری به آنجا بزنیم.
نیما با لحنی که گویی می خواست ترسش را پنهان کند گفت : ولی اون یک خونه ی متروکه ست و سال هاست که کسی بهش سر نزده .
پوریا با لحن کشداری جواب داد : خوب همه ی هیجانش به همینه دیگه . وقتی یک جایی باشی که نباید باشی...
امیر گفت : من که پایتم . خسته شدم انقدر اینجا وایسادم !       
       پوریا رویش را به کیانوش کرد و گفت : کیا تو نمی یای ؟
_: چرا میام . به قولا بهتر از بیکار بودنه .
نیما با همان لحن گفت : هی بچه ها صبر کنید .
پوریا رفت جلوی نیما ایستاد و با لحن قاطعی گفت : اگه تو می ترسی می تونی نیای . ما که می خوایم بریم ، پس فعلا .
نیما با کمی تامل پاسخ داد: باشه منم میام .
       نیما صورت باریکی داشت و نسبتا سبزه بود . قد متوسطی داشت و رنگ موهایش مانند چشمانش قهوه ای سوخته بود .
 
 
 
 
 
 
فصل دوم
       _: بچه ها اینجا چه قدر تاریکه ! پوریا این رو گفت و وارد خانه شد . نیما گفت : حالا دیدی ؟! بیاین برگردیم.   
امیر جواب داد : انقدر ترسو نباش . من نمی دونم تو بزرگ شدی می خوای چه کار کنی ؟
نیما چشم غره ای رفت و گفت : به تو هیچ ربطی نداره بابا بزرگ . بعد ادای امیر رو در آورد « من نمی دونم تو بزرگ شدی می خوای چه کار کنی ؟ »
       امیر شمعی روشن کرد و ناگهان انگار که از چیزی تعجب کرده باشد گفت : وای بچه ها اینجا رو.
انگار درست وسط اسباب کشی زمان را در آن خانه توقف کرده بودند . آن خانه یک خانه ی درندشت ، دوبلکس و پر از کارتون و وسایل کهنه ولی دست نخورده بود .
     کیا شمعی دیگر روشن کرد و گفت : واوو چه خونه ی بزرگی .
      ناگهان صدای بسته شدن محکم در آمد . امیر با نگاهی آلوده به شک رو به نیما گفت : تو در را نبسته بودی ؟
نیما با تعجب آمیخته به ترس جواب داد: چرا خودم بستم . امیر که الا خودش هم ترسیده بود گفت : یک لحظه صبر کنید . و بعد به طرف در رفت و سعی کرد آن را باز کند . دستگیره را چند بار فشار داد ، حل داد ، لگد زد ، محکم تر حل داد ، محکم تر لگد زد اما تلاش هایش بی فایده بود . داد زد : این در لعنتی باز نمی شه .  سه دوست دیگرش هم به طرفش آمدند تا برای باز کردن در به او کمک کنند ولی بی فایده بود انگار کسی از پشت ، در را گرفته است .        
       صدای پایی از راهروی طبقه ی بالا آمد که باعث شد هرچهار نفر رویشان را به طرف نرده ها بر گردانند . شمع هایشان خاموش شد و بعد دو نقطه ی قرمز ، شبیه به دو چشم خونین بین نرده ها پدیدار گشت . هر چهار نفر به طرف در برگشتند و شروع کردند به کوبیدن در . و یکهو انگار که شخصی که از پشت در را گرفته است آن را ول کرده باشد ، در باز شدو همه شروع کردند به دویدن .
        بالاخره به خانه ی خانواده ی امیر رسیدند و امیر کلید هایش را از جیبش در آورد . در حیاط را باز کردند و بعد در را محکم پشت سرشان بستند و شروع به نفس نفس زدن کردند. در هین نفس نفس زدن کیا رو به امیر گفت : می دونی آن چیزیکه می خواستم بگم و تو نزاشتی چی بود ؟
امیر جواب داد : فکر کنم خودم فهمیدم . نگاهی به دور و بر کرد .و ادامه داد : نیما کو ؟
نیما با آن ها نبود .
      داخل رفتند و هرکدام یک چراغ قوه برداشتند و به طرف آن خانه ی متروک راه افتادند .
آیا نیما پیدا می شود ؟ او کجاست ؟ در آن خانه چه اتفاقی افتاده ؟ چه بلایی سر نیما آمده است ؟
 
 
 
 
 
فصل سوم
       وقتی به خانه رسیدند خانه کاملا روشن بود . این زمان بود که متوجه لوستر های طلایی رنگ و بزرگ و قدیمی روی سقف شدند . کیا متوجه هیکل آشنایی که کاملا بی حرکت روی کاناپه ی سلطنتی خاک گرفته و کهنه ای افتاده بود شد و آرام گفت : نیما و به طرف نیما دوید و پوریا و امیر هم به دنبال او دویدند .
      پوریا نیما را بغل کرد و گفت : چه اتفاقی افتاده ؟ بیدار شو پسر ، چشماتو باز کن. و چند بار اورا تکان داد اما تلاش هایش بی فایده بود . نیما هیچ حرکتی نمی کرد او فقط می لرزید . پوریا رو به امیر کرد با نگرانی گفت : یه آمبولانس خبر کن . سپس رو به کیا کرد گفت : لطفا به خانم و آقای باقری _ مادر و پدر نیما _ خبر بده بیان اینجا .
***
       پوریا حس بدی داشت ، حسی که حتی بیمارستان با آن خطوط سبز روی دیوارش ، غذا های مانده اش و آن بوی منحسر به فرد الکلش نمی توانست آن را عوض کند . بلاخره دکتر آز اتاق نیما بیرون آمد و هر پنج نفر یعنی ، خانم و آقای باقری ، امیر ، پوریا و کیانوش با نگرانی به او ذل زدند . آقای دکتر هم نگاهی به تک تکشان انداخت و سپس رو به خانم و آقا ی باقری گفت : شما والدین مریض هستید ؟ و خانم و آقای باقری هم با نگرایی که در چشم هایشان موج می زد در پاسخ گفتند : بله . آقای دکتر در آرامش کامل و با همان لحن موادب و کشدار و منحسر به فرد دکترها ادامه داد : بیمار شما از لحاظ جسمانی مشکل خواصی ندارند. اما ... پسر شما ترسیده ، خیلی هم ترسیده . از کی و چی و چرایش را من نمی دانم . به هر حال من آدرس و شماره تماس یک روان پزشک خوب را به شما می دهم ، حتما بهش مراجعه کنید . در ضمن ، پسر شما مرخص هستند .
        پوریا روز بعد از مرخص شدن نیما پیش او رفت پیشش ، شاید که بتواند از او حرف بکشد ، اما حتی نتوانست سر حرف را باز کند ؛ نیما از موقعی که بهوش آمده بود یک کلمه هم حرف نمی زد تنها مثل انسانی که در هنگام وحشت کردن از چیری که دارد می بیند خشک شده باشد .
***
      دو هفته به همین روال گذشت . نیما کم کم خوب شد و دیگر می توانست صحبت کند . اما ... چه صحبتی ؟! او از کابوس های شبانه ای ناله می کرد ، کابوس هایی که پوریا هم می دید و قطعا دو نفر دیگر هم می دیدند . کابوس هایی که در آن دو چشم قرمز ترسناک ولی مظلوم به همراه یک صورت پر از خون او را تماشا می کرد .
     آن ها تصمیم گرفتند هر آنچه گزشته را فراموش کنند و برای گام اول عملی کردن این کار تصمیم گرفتند به جایی برای تفریح بروند ؛ که البته این پیشنهاد نیما بود .
    قرار شد همه چیز را فراموش کنند ؛ رفتنشان به آن خانه ، آنچه که در آن دیدند ، بلایی که سر نیما آمد ، کابوس های شبانه و خلاصه هر چیزی که مربوط به آن خانه می شد . انگار که همه اش یک کابوس بزرگ بوده ، کابوسی که دیگر تمام شده محسوب می شود . اما آیا آن خانه و آن شبحی که با دو چشم خونی ، درون آن انتظارشان را می کشند هم آن ها را فراموش خواهند کرد ؟
 
 
 
 
 
 
فصل چهارم
        _: هی بده من هم چند تا عکس بگریم! کیا این را گفت و دوربین را از دست امیر قاپید . امیر برای پس گرفتن دوربینش دستش را نزدیک برد و کیا دوربین را از دسترس او دور کرد و با لحن کش داری گفت : خب ، بچه ها بچه ها کنار اون سنگ بزرگه وایسین . یک دو سه و خودش نیز کنار دوستانش رفت . طولی نکشبد که با دیدن عکس لبخند از روی لبشان مهو شد و جای خودش را به ترس درون چشم هایشان داد .
       همان چشمان خونین به وضوح مشهود بود که همه ی این ها متعلق به یک دختر بچه است . دختر بچه ای که با چشمانی ریز و کشیده و نگاهی نافذ به لنز دوربین نگاه می کرد. آن ها همه ی عکس هایی که گرفته بودند را نگاه کردند . آن دختر بچه در همه ی عکس ها پا به پای آن ها آمده بود .
          کیا با نگاهی پر از وحشت در حالی که به عکس ها نگاه می کرد گفت : اون ما رو ول نمی کنه ، همه جا دنبالمون میاد . آنقدر میاد تا آن کاری که می خواهد را برایش انجام بدیم .
امیر با نگاهی که از وحشت درونش حکایت می کرد گفت : چی کار ؟
        کیا دوربین را کنار گذاشت و همان طور که با چشمان نگرانش به گوشه ای از آبشار نگاه می کرد ، آب دهانش را قورت داد وگفت : نمی دونم .
نیما گفت: شما هم صداش رو می شنوید ؟
صدای خنده ی موزیانه ای از دور و برشون می آمد و لی منشاش معلوم نبود .
     آن ها به سرعت پا به فرار می گذارند . سعی کردند از میان جنگل میان بر بزنند ، یک صدای عجیب و غریب در گوششان گفت : از این طرف .
و آن ها بی اختیار به سمت صدا به راه می افتند . صدا آن ها را از میان جنگل رد کرد و به کلبه خرابه و متروکی رساند .
***
       امیر با تعجب گفت : اینجا کجاست ؟
پوریا که به تازگی رسیده بود گفت : کسی کیانوشو ندیده ؟
امیر فریاد زد : نیما نیما !
صدای خفه ای از پشت درختان پاسخ داد : من اینجام .و نیما از پشت درختان بیرون آمد و گفت : کیانوش کجاست ؟
        نور ضعیفی از کلبه بیرون می آمد که نشان می داد کسی در آن زندگی می کند .
امیر جلو رفت که در بزند اما انگار که کسی فعلا در کلبه نبود ، شاید چراغ ها را برای نشان دادن راه روشن نگه داشته بودند .
 
 
 
 
فصل پنجم
     صدای زوزه ی باد در جنگل می پیچید . هوا دیگر تاریک شده بود ، سایه های درختان تنومند و بلند آن جا بر تاریکی جنگل افزوده بود و تنها روشنی آن ها کلبه ای بود که در کنارش به انتظار نشسته بودند .
     دیگر زمان انتظار از دستشان در رفته بود ، نه از کیا خبری بد نه از صاحب کلبه. سکوت همه جا را فرا گرفته بود تا اینکه نیما سکوت را شکست : هی بچه ها اون جا رو ...
نور کم سویی دیده می شد که داشت به طرف آن ها می آمد . همه از جایشان بلند شدند و در کنار هم ایستادند . پیر مردی از میان تاریکی جنگل بیرون آمد . پیر مرد پالتو ی چرمی کهنه ای بر تن داشت و چکمه هایش رنگ و روی خودشان را از دست داده بودند ، صورت سفید و مو و ریش بلند و سیاه و سفید و چشمان ریز و مشکیی داشت . سرش را که بلند کرد آن ها را دید . آن ها یکی یکی به پیرمرد سلام کردند .
     پوریا جلو رفت و همه را معرفی کرد و گفت که در این جنگل گم شده اند و بعد خواهش کرد که اگر می شود شب را در کلبه ی پیرمرد سپری کنند و تنها کلمه ای که از پیر مرد شنیدند این بود : بسیار خوب .
 او صدای خش داری داشت و شاید به همین خاطر زیاد صحبت نمی کرد .
بچه ها وارد کلبه شدند و پیرمرد آن ها را در جای گرم و نرمی نشاند و برایشان چای درست کرد .
        امیر پرسید : ببخشیدا شما ... تنها ... تو این جنگل به این بزرگی ...  زندگی می کنید ؟! منظورم اینه که نمی ترسید؟
و تنها پاسخی که از دهان پیرمرد شنیده شد این بود : نه
       پوریا گفت : می توانید به ما کمک کنید ؟
_: چه کمکی ؟
     نیما گفت : راستش ما چهار نفر هستیم . نفر چهارممون اسمش کیانوشه ، ما بهش می گیم کیا . وقتی وارد این جنگل شدیم کیا ازمون جدا شد . حالا هم نمیدونیم کجاست و چه بلایی سرش اومده .
و باز هم با پاسخ های یک کلمه ای پیرمرد مواجه شدند : بسیار خوب .
_: گوشیامون آنتن نمی ده . شما تلفن ندارین ؟
_: نه .
       پیرمرد آدم مرموز و نسبتا بد اخلاقی بود و چشمان ریز و نگاه نافذی داشت ، پوست صورتش هم زیادی سفید بود طوری که در جنگل ظاهرش مثل روحی شده بود که بی پروا به اطراف سرک می کشید .
        به اجبار خودشان باید به دنبال کیا می گشتند پس همه یکی یک چراغ قوه برداشتند و تو جنگل به راه افتادند. آن ها ساعت ها دنبال کیا گشتند و بار ها نام او را فریاد زدند ، اما صدایی نشنیدند . دیگر کم کم ناامید شدند و تصمیم گرفتند که به کلبه برگردند و بقیه ی گشتن را به فردا موکول کنند . ولی فردایش هم هیچ اتفاقی نیفتاد ، آن ها حتی به مدت یک هفته به انتظار نشستند و به گشتن خود ادامه دادند اما به نتیجه ای نرسیدند وتنها شانسی که آورده بودند این بود که والدینشان برای دو هفته به تهران رفته بودند .
      
 
 
فصل ششم
        دیگر تصمیم خودشان را گرفته بودند .
_: باید باور کنیم که دیگه نمی تونیم با کیا برگردیم . باورش سخته اما باید بتونیم . وقتی برگشتیم می تونیم به پلیس خبر بدیم اون موقع حتما کیا رو پیدا کنیم ولی الان دیگه بیشتر از این نمی تونیم اینجا بمونیم . من خودم به آقا یوسف _ پدر کیا _ خبر می دم .
        امیر داشت این حرف ها را می زد و حتی نزدیک بود وقتی دارد این حرف ها را می زند بغضش بترکد که مجبور است دوستش را در جنگل رها کند و برود .
       نیما با ناراحتی پرسید : می خوای بهشون چی بگی ؟
_: نمی دونم هنوز به اونش فکر نکردم .
        آن ها وسایلشان را جمع کرده بودند و می خواستند از آن کلبه بروند . به دنبال پیرمرد گشتند که با او خداحافظی کنند ، اما او را نیافتند .
پوریا گفت : پیرمرد عجیبی بود . حتی وقتی ما خودمون رو بهش معرفی کردیم او حتی اسمشو هم به ما نگفت . همیشه هم با جوابای یک کلمه ای جواب سوالاتمون رو می داد .
     پیرمرد هر کجا بود آن ها تمام روز را وقت نداشتند که منتظر پیرمرد بمانند ، بنابر این مجبور شدند برای او نامه ای بنویسند و در آن بابت کمک هایش به آن ها از او تشکر کنند و نامه را روی اجاغ پیک نیک رنگ و رو رفته ی گوشه ی اتاق گزاشتند .
       همین که خواستند در را باز کنند متوجه شدند که کسی از پشت کلون در را انداخته . با خود فکر کردند که شاید پیرمرد از کلبه خارج شده و در را روی آن ها قفل کرده ، اما این طور نبود .
صدای خشن پیرمرد از بالا ی پله های متصل به شیروانی آمد : شما ها دارید چه کار می کنید ؟
امیر با تعجب گفت : ما فکر می کردیم که شما از کلبه خارج شدید و کلون در رو پشت سرتون انداختید اما...
_: می خواستید از انجا برید ؟
       این حرف پیرمرد بچه ها را کمی ترساند . پوریا توجیه کرد : ما می خواستیم با شما خدا حافظی کنیم و لی شما رو پیدا نکردیم ، به همین خاطر یه نامه براتون نوشتیم و گذاشتیمش رو اون گاز پیک نیک . و به اجاغ اشاره کرد .
_: ولی شما نباید از اینجا برید .
امیر پرسید : و اونوقت چرا ؟
      پس از اینکه امیر این سوال را پرسید ناگهان پیرمرد به با سرعت خیلی زیادی که باعث تعجب همه شد به سمت بچه ها حجوم آورد . آن ها به طور ناگهانی یک صورت ترسناک را در پیش رویشان دیدندکه از آن تنها چشمان قرمز و بینی فرو رفته اش معلوم بودو صورت از بیخ گوششان رد شد و در پشت سرشان تبدیل به دختر بچه ای شد که در عکس ها دیده بودند .
     حالا هر سه نفرشان از شدت ترس به یک دیگر چسبیده بودند . دخترک با همان صدای خشن گفت : چون شما وارد حریم یک خون آشام شده اید . او ظاهر واقعا ترسناکی داشت . مو هایش آشفته بود ، گونه هایشش فرو رفته بودند و دهانش پر از خون بود .
بعد از شنیدن حرف دخترک : هر سه تن با هم گفتند : خون آشام ؟
دخترک با بی رحمی ادامه داد : و محکوم به سرنوشتی مشابه به یک خون آشام هستید . وسپس به سمت آن ها حجوم برد .
        همین طور که بچه ها داشتند از دست خون آشام به سمت در فرار می کردند پای پوریا به بشکه ی بنزین گیر کرد و بشکه را واژگون ساخت و بلافاصله شمع روشن کوچکی از بالای تاغچه به روی بنزین ریخته شده کف زمین ، افتاد و ظرف چند ثانیه خطی از آتش بین آن ها و خون آشام افتاد . آن سه نفر به سمت حجوم بردند و در همین موقع کسی کلون در را از پشت برداشت و هر سه نفر خود را به بیرون پرتاب کردند و هرچه می توانستند از کلبه دور شدند . کلبه ظرف چند دقیقه کملا تبدیل به خاکستر شد و احتمالا خون آشام هم در آن آتش سوزی از بین رفت .
          و اما کسی که کلون در را برداشته بود کسی نبود جز کیا نوش .
کیا نوش برای ان ها تعریف کرد که وقتی در جنگل گم شده بود توسط خون آشام گروگان گرفته می شود و از تمامی ماجرا خبر دار می شود و وقتی چشم دخترک را دور می بیند به سمت کلبه فرار می کند .
***
هر چهار دوست ما جرا را بین خود دفن می کنند و بعد از تمام شدن این ماجرا ، هر چهار خانواده از شهرستان سر کوه مهاجرت می کنند ، اما خانه متروک همچنان باقی می ماند .

تعداد بازدید از این مطلب: 723
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
فاطمه در تاریخ : 1393/4/8/7 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
اعظم در تاریخ : 1393/2/16/2 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
اعظم در تاریخ : 1393/2/5/5 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








بست گروپ بلاگ بزرگترین وبلاگ گروهی چند موضوعی
به وبلاگ من خوش آمدید. به تمامی پیشنهاد ها انتقاد ها گوش می دم (یادتون نره که با نقد های شما وب من بهتر میشه)


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود